#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_25
_الو مایکل....سلام....
.............
_آره بیارش دم خونه من خونه ام....فقط سریع.....
.................
_اوکی منتظرم.....
مایکل دوست صمیمی باربد توی این دوسال بود....ی پسر دورگه ی ایرانی و
آلمانی ( از پدر ایرانی و از مادر آلمانی ) که تو شرکت هم دست راست باربد بود.....عاشق
ایران و ایرانی و زبان فارسی بود و اونقدر خوب شعرای گلستان سعدی و دیوان حافظ رو
میخونید که دوست داشتی ساعت ها بشینی و گوش بدی....
بیخیال مکالمه ی اونا شدم و به سمت کمد لباسام رفتم....
ی لباس حاملگی بنفش که دکلته بود و از زیر سینه گشاد میشد پوشیدم...مدلش
ساده و قشنگ بود.....ی کفش اسپرت مشکی هم پوشیدم و پالوی مشکیمم روش
پوشیدم....و ی کیف دستی کوچیک بنفشم دست گرفتم....
رفتم جلوی آیینه تا موهامو شونه کنم که صدای آیفون سکوت خونه رو
شکست....باربد رفت به سمت آیفون و برش داشت گفت: وایسا پایین آلان میام....
بعدم رو به من گفت: هستی مایکل ی چیزی برام اورده من میرم ازش میگیرم
سریع میام....
_باشه..
به رفتارش مشکوک شده بودم...مطمئن بودم داره ی کاری میکنه که من نباید
ازش خبردار بشم...از طرفی هم حوصله ی فوضولی نداشتم برای همین بیخیال شدم و
خودمو مشغول شونه کردن موهامو کردم.....
چند لحظه بعد باربد وارد اتاق شد.....اصلا این کی رفت کی برگشت؟!!! چرا اینقد
زود؟!
_پس چرا دستات خالیه مگه نگفتی مایکل ی چیزی اورده....
_آره...ی برگه ی مربوط به شرکت بود اورده بود امضا کنم...
_آهان..
_حاضری؟
_آره بریم....
_باشه بزار من حاضر بشم بریم...
_میرم قهوه سازو خاموش کنم..
_باشه..
romangram.com | @romangraam