#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_16
وارد خونه شدم....همه چی اونطوری که میخواستم پیش رفته بود....دوتا بلیط برای
پس فردا گرفتم....چشمم به جای خالی باربد افتاد....صدای آب که میاومد نشون دهنده
ی این بود که رفته دوش بگیره....سریع رفتم پالتو و کیفمو انداختم تو اتاق و رفتم داخل
آشپزخونه و میزصبحانه رو چیدم....داشتم آب پرتقال میگرفتم که صدای باربد رو شنیدم:
من دارم میرم شرکت....اگه اتفاقی افتاد باهام تماس بگیر....
لحن حرف زدنش باهام خیلی سرد شده بود....تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود
حتی همون روزای اول آشناییمون.....ناخداگاه ی احساس ترسی تودلم نشست...ترس از
دست دادنش...ترس از دست دادن زندگیم....میدونم که بد باهاش حرف زده
بودم...بالاخره هرچقدرم که من دل خوشی از اون زن نداشته باشم اون مادرشه....
سریع گفتم: اما مگه امروز یکشنبه نیست؟!
_چرا اما من که اینجا کاری ندارم....بهتره برم به کارای شرکت برسم....فعلا....
خواست برگرده و بره که گفتم: پس صبحونه....
بدون اینکه برگرده یا حتی نگام کنه گفت: نمیخورم....خداحافظ...
بعدم سریع از خونه رفت بیرون.....
خودمو به اولین صندلی میز ناهارخوری رسوندم و روش نشستم.....هجوم اشک به
چشمام باعث شده بود تو چشمام احساس سوزش کنم.....آروم چشمامو بستم و دستمو
روی شکمم گزاشتم و گفتم: مامانی....میبینی عزیزم...میبینی بابایی از مامان ناراحته؟!
همینجوریش تو این کشور احساس تنهایی میکردم و فقط دلم به باربد خوش بود
اما الان....الان دیگه واقعا تنها شده بودم...حس میکردم پشتم خالیه.....همونجوری سرمو
روی میز گزاشتم و اولین قطره ی اشکی که روی صورتم چکید باعث شد راه اشکام باز
بشه و دیگه نتونم جلوشونو بگیرم.....
چند دقیقه بود که داشتم گریه میکردم.... با شنیدن صدای تلفن سرمو از روی میز
بلند کردم.....تلفن روی اپن بود....از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم....شماره خونه ی
پریناز بود....ناخداگاه لبخند زدم و تماسو برقرار کردم:سلام خلو چل....
_سلام مامان دیونه....نی نی خاله خوبه؟!
_مرسی منم خوبم....
_برو بابا تورو میخوام چیکار نی نی خوبه؟!
_بله خوبه...سلام میرسونه...تو خوبی؟!آرمان خوبه؟!
_مرسی ماهم خوبیم.....الهی خاله قربونش بررره....واای هستی اینقدر ذوق دارم
که رفتم با آرمان کلی چیز میز براش خریدم....آرمان میگه هرکی ندونه انگار تو میخوای
برا هستی سیسمونی بخری....
romangram.com | @romangraam