#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_15
صدای نفسای عصبیشو حتی از پشت در هم میشنیدم....منم به خاطر اینکه ی
روند و بی وقفه حرف زده بودم به نفس نفس افتاده بودم....
هردومون ساکت شده بودیم....باربد ی مشت نسبتا محکم به د زد که باعث د تو
جام بپرم و بعدم آروم گفت:به درک....اصن من میرم بمیرم همتون راحت بشید....
بعدم صدای قدماش که لحظه به لحظه دورتر میشد نشون دهنده ی این بود که از
اونجا رفته.....
دلم گرفته بود....نمیشه گفت این اولین دعوای زناشوییمون بود اما بدترینش
بود....هربار ی بحث ساده بود که معمولا هم با کوتاه اومدن باربد فیصله پیدا میکرد اما
اینبار....
باربد سرم داد زد و منم چیزایی بهش گفتم که نباید میگفتم....قبول داشتم کارم
اشتباه بود و نباید پای مادرشو وسط میکشیدم....قبول داشتم اون توی این ماجرا بی تاثیر
بوده اما من اون لحظه عصبی بودم و فقط میخواستم با گیر دادن به ی چیزی خودمو
آروم کنم.....
کمرم خشک شده بود....با بدبختی دستمو به دیوار گرفتم و از جام بلند
شدم....زیردلم تیر میکشید....خودمو به تختم رسوندم و آروم روش دراز کشیدم و بعدم
نمیدونم چیشد که خوابم برد.....
با احساس دل درد شدید چشمامو باز کردم و روی لبه ی تخت نشستم.....وقتی
برگشتم و جای خالی باربدو روی تخت دیدم انگار همه ی غصه ی دنیا به دلم سرازیر
شد.....از جام بلند شدم و آروم آروم به طرف دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و
صورتم سریع تو اتاقم برگشتم.....پالتومو از توی کمد برداشتم و روی همون لباسی که از
دیشب تنم مونده بود پوشیدم و بعدم ی کیف سبک دستم گرفتم و از اتاق زدم
بیرون....لج کرده بودم....میخواستم هرجور شده و به هرقیمتی که هست برگردم ایران و
بچمو اونجا به دنیا بیارم.....وارد پذیرایی که شدم دیدم باربد روی کاناپه مچاله شده
انگارسردشه....معلوم نیست با اون هیکل چه جوری خودشو رو کاناپه جا داده بود...دلم
نیاومد همونجوری بزارم برم برای همین برگشتم توی اتاق و ی پتوی کوچیک اوردم و
انداختم روش....ی تکون کوچیک خورد اما از خواب بیدار نشد...منم که دیدم اینجوری
سریع گازشو گرفتم به سمت آژانس......
romangram.com | @romangraam