#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_144
خندیدم و گفتم:دیونه...
_شک داشتی به دیونه بودنم؟!
_آره...
_نداشته باش....چون خودت دیونه ام کردی....
_من؟!
_اوهوم....
_باربد...
_جانم...
_میدونم خیلی نگرانمی....میدونم فکرت درگیره اینه که حال من چی میشه....اما
نباش...من خوبم....من هستی تهرانی ام...نمیزارم چیزی از پا درم بیاره...
_مدیونت میشم اگه مراقب خودت باشی و خوب بمونی....
_خوب میمونم.....
ازم فاصله گرفت و بلافاصله منو به سمت خودش برگردوند و گفت: هیچی به
اندازه ی تو برام مهم نیست.....به هیچی فک نکن....
لبخند زدم و سرمو در تایید حرفش تکون دادم....
_بریم ویلا؟!
_بریم....
دستمو گرفت و همراه هم به سمت ویلا رفتیم....
وارد شدیم....هرکسی ی طرف بود و داشت ی کاری میکرد....آرمان اولین نفری
بود که متوجه ما شد....بشقابایی که توی دستش بود رو روی میزگذاشت و گفت:
اااا....کجا رفتین شما....الان میخواستم بیام دنبالتون...
_باربد: رفتیم یکم لب ساحل....
_مهسا:بیایین بشینید غذا حاضره....
سیاوش درحالی که از پله ها پایین میاومد گفت: همچین میگین غذا انگار قرمه
سبزی درست کردین تو ی ربع....ی املت که دیگه این حرفارو نداره....
_پریناز: همون املتشم بلد نیستین درست کنید....
_اشکان:نزنید این حرفو بهمون برمیخوره....
romangram.com | @romangraam