#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_145
_هستی: الان ادعا میکنید که بلدین....
_اشکان: صد در صد....
_هیوا: طوروخدا تو دیگه از غذا درست کردن حرف نزن که خنده ام میگیره....هر
دفعه ی جوجه خواستی به ما بدی ما به جا جوجه زغال نوش جان کردیم....
_پریناز: همون....اونم تازه غذای کبابی که هر مردی باید بلد باشه....
_باربد: آقا خودم فردا ناهار ضایعتون میکنم....
_هیوا: نه نه قبول نیست....باربد آشپزیش خوبه....
_آرمان: نه خیرم....فردا همه پسرا بهتون ناهارمیدیم...استثنا هم نداریم....
_مهسا: ایول اینو پایه ام....
_باربد: خب حالا اجازه میدید بریم بشینیم سر میز غذامونو بخوریم؟! والا ضعف
کردیم.....
_پریناز: آره آره بیایید بشینید....
همراه هم رفتیم سر میز و مشغول خوردن غذا شدیم....
بعد از تموم شدن غذا بلند شدیم تا میزو جمع کنیم....بشقابارو از روی میز جمع
کردم و خواستم ببرم سمت آشپز خونه که باربد از جاش پرید و درحالی که آخرین لقمه
رو تازه تو دهنش گذاشته بود گفت: نمیخواد بده به من ببینم...
_هستی: ااا باربد تو داری غذا میخوری....
_باربد: نه کو....تموم شد بابا....بیا...
و همزمان لقمه اش رو قورت داد و گفت: اینارو بده به من شما بشین لازم نکرده
کاری کنی....من به جای شما به خانما کمک میکنم....
_هستی: آخه....
_پریناز:آخه ماخه نداره.....بگیر بشین دیگه چشم سفید....
_سیاوش: خواهر من مثلا شما تازه از بیمارستان مرخص شدیا....مگه نشنیدی
دکتر گفت باید استراحت کنی....
_هستی: باشه باشه....من تسلیم....غلط کردم...
_پریناز:دیگه از این غلطا نکن بگیر بشین...
همشون از جاشون بلند شدنو سریع میزو جمع کردن....پریناز و مهسا هم سریع
ظرفارو توی ماشین ظرف شور جا دادن و اومدن پیش ما....
_آرمان:خب....نمیخوایید بشینید اینجا که....
_هیوا: نه بابا مگه خلیم.....جمع کنید بریم ساحل ببینم....
_مهسا: بزار اول بریم وسایلامونو بزاریم تو اتاق بعدم ی لباس عوض کنیم
romangram.com | @romangraam