#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_131
زدم....خواستم حرف بزنم که صدای زنگ فضای خونا رو پر کرد....
_هیوا: من باز میکنم....
هیوا به سمت آیفون رفت و منم با ی تشکر از سر میز بلند شدم....
_بابا: کجا میری دخترم؟!
با لبخند برگشتم به سمتش و گفتم:میرم وسایلامو جمع کنم باباجون....
_بابا:باشه دخترم....
_باربد:هستی...
_هستی: جانم؟!
_باربد: من ی سر میرم شرکت و سریع برمیگردم....اشکالی که نداره؟!
_هستی:نه حاج آقا فقط زود بیا...
_باربد: چشم خانوم....
( باربد )
همون وقتی که هیوا گفت اشکان گفته کارش تموم نشده فهمیدم خودم باید برم با
چک و لقد بیارمش....
به مهسا نگاه کردم....حالش اصلا خوب نبود...مطمئنم اگه جلوی خودشو نمیگرفتم
بغضش میترکید.....
بهش نگاه کردم....وقتی متوجه نگاهم شد سرشو بالا اورد و خیره شد تو
چشمام....چشمامو یک بار با اطمینان باز و بسته کردم و جوری که کسی متوجه نشه لب
زدم:من هستم....
مثل خودم جواب داد: مرسی....
همون لحظه پسرا وارد پذیرایی شدن....
_آرمان: به به ببین چقدر مادرزنم دوسم داره که سر سفره نهار رسیدم....
_پری: مگه شک داشتی؟!
_آرمان: کی جرات داره شک کنه؟!
_باربد: بشینید دو لقمه بزنید....
آرمان درحالی که صندلی رو عقب میکشید گفت: داداش تو نمیگفتی هم من هم
میشستم هم کل سفره رو جارو میکردم..،.
_پری:آررررمان...هرکی ندونه انگار دو ماهه گشنگی کشیدی....
_آرمان: خب چیکار کنم خانوم گشنمه....
romangram.com | @romangraam