#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_130
_هیوا: باشه جناب زورگوو....
با تعجب نگاشون کردم....از حرفاشون سر در نمیاوردم برای همین متعجب
پرسیدم: جریان چیه ؟! میشه به منم بگید....
باربد درحالی که لیوان آب رو به لباش نزدیک میکرد گفت: میخواییم بریم
شمال...ویلای دایی رضا...
با چشمایی که دقیقا اندازه ی همون بشقاب جلوم بود گفتم: چی؟!!!!
باربد چشمکی زد و گفت: دسته جمعی بریم ی آب و هوا با کلمون بخوره....دوس
نداری؟!
_هستی: وااای باربد ایول....دلم لک زده بود برا ی مسافرت دسته جمعی.....
_مهسا: خوبه حالا هنوز ی ماهم نشده برگشتی ایران...
_هستی: اونجا کا مسافرت نبود....
_هیوا: واااا پس چی بود؟!
_هستی: خب اونجو خونه ام بوده همون ر ماه اول جذاب لود بعدش دیگه تکراری
و عادی شد....مثل اینجا برای شما.....
_مهسا: آهاااان...بله....
_پریناز: نه مثل اینکه واقعا حالت خوبه چون زبونت کا مثل همیشه خوب کار
میکنه....
باربد و بابا آروم خندیدن ....
باربد میون خنده هاش گفت: آدم تا صبحم پیش شما بشینه خسته نمیشه....بس
که میزنید تو سر و کله ی همدیگه....
_هستی: وااا بابا مگه ما تام و جریم؟!
_بابا: والا دست کمی ندارید....
رومو کردم سمت بچه ها و گفتم: بیا....ببینید....تقصیر شماست بابا مسخره امون
میکنه ها....
_هیوا: گمشو بابا به ما چه...
_باربد: خانما....خانما....آروم باشید...چرا اینجوری میکنید.....
بعدم رو کرد به هیوا و گفت: حداقل تو که الان دیگه مادر ی بچه ای خجالت
بکش.....مثلا سه هیچ از اینا جلویی....
در عرض چند ثانیه حالم عوض شد و کاملا پکر شدم....لبخند روی صورتم جاشو
به ی اخم کوچیک داد....ی لحظه حس بدی بهم دست داد اما....
نگاه همه روی من بود....برای همین برای حفظ ظاهر ی لبخند مصنوعی
romangram.com | @romangraam