#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_128
چند لحظه خیره شد تو چشمام و گفت: آخه وقتی اینجوری مظلوم نگام میکنی
مگه میتونم بهت نه بگم؟!
_مرسی آقا...
_فدای شما عیال....فقط بزار کنارت باشم که یهو...
_باشه...من که میدونم تو دلت آروم نمیگیره....
_آیییی باریکلا....زدی به هدف....بریم؟!
_بریم.....
همراه هم خودمونو به طبقه ی پایین رسوندیم....دیدم یکم تار بود اما اونقدر جدی
نبود که بخوام نیاز به مراقبت داشته باشم....
بچه ها که چشمشون به من افتاد سراسیمه به طرفم اومدن هرکدومشون ی
چیزی به باربد گفتن....
_هیوا: تو خجالت نمیکشی همینجوری ولش کردی به امان خدا...
_پری: کمرت نصف میشه اگه از این پله های لعنتی بیاریش پایین؟!
_مهسا: اینجوری خطرناکه براش....
باربد دستاشو بالا برد و گفت: چتونه بابا قلاف کنید من تسلیمم....
هیوا مشتی حواله ی بازوش کرد و گفت: تو مگه خودت عقل نداری برای چی
گذاشتی راه بره....
_باربد: ایییی بابا....خوب ساکت شید ی لحظه.....
همه ساکت شدن و چشم دوختن به باربد....
باربد صداشو آرومتر کرد و گفت: بابا خب چیکار کنم خودش گفت بعدم از اون
نگاها که من به شدت روش حساسم و خر میشم کرد دیگه هیچ راهی برام نموند.....
اینبار همه ی نگاها چرخید روی من.....
لبخند زدم و گفتم:راس میگه نریزید سر حاج آقام....خودم خواستم....
_پری:بیخود خواستی....
_هستی:پری من حالم خوبه....باور کنید جای نگرانی نیست....
_باربد: عیالمو اذیت نکنید...بزارید هرجور راحته رفتار کنه....هستی اگه مشکلی
داشته باشه با من میگه.....
_هیوا: ولی باربد......
در حالی که بچه هارو به سمت پذیرایی هدایت میکرد گفت: خب دیگه بسه....شما
romangram.com | @romangraam