#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_127
_گفتم بزار خودم میام....ببین چقدر خسته شدی....
بعدم از روی عسلی کنار تخت ی دستمال کاغذی برداشتم و آروم خم شدم تا دونه
های عرق روی پیشونیشو پاک کنم.....
درحالی که نفس نفس میزد مردونه خندید و گفت: چیزی نیس عیال....فدای
سرت....
_کمر درد میگیری شب...
_عیال گفتیم پیر شدیما ولی دیگه نه در این حد....
آروم خندیدم و چیزی نگفتم.....لبخند روی لباش از همیشه خواستنی ترش کرده
بود....همونجور که دستمو پیش برده بودم خیره بودم توی چشماش....دستم از حرکت
متوقف شد....یواش یواش داشتم دستمو میکشیدم عقب که یهو تو هوا دستمو گرفت و
آروم اوردش پایین....
تعجب کرده بودم....
دستمو به لباش نزدیک کرد و بوسید.... دستم داغ شد و حرارتش به تمام بدنم
انتقال پیدا کرد....هنوزم خیره بودم تو چشمای سبزش....دوباره لبختد زد و گفت: نمدونم
چه جورز باید ازت تشکر کنم برای اینکه پیشم موندی....
منم لبخند زدم و گفتم: مگه شک داشتی که همیشه کنارتم....
_نه...حتی تو بدترین شرایط هم خودخواهانه میگفتم که باید بمونی...
_موندم....
_موندیم...
لبخند روی لبام عمیق تر شد....اومد نزدیک تر و پیشونیمو بوسید خواست حرف
بزنه که صدای در و بعدشم صدای مامان مانع شد....
_باربد جان....
_جانم مامان بفرمایید....
مامان درو باز کرد و وارد اتاق شد....ی نگاه گذرا بهمون انداخت و بعد گفت:
دوستاتون اومدن....پایین منتظرتونن....
_چشم الان میام...
خواستم از جام بلند بشم که باربد مانع شد: کجا خانمی....
با التماس خیره شدم تو چشماش و گفتم: باربد...من خوبم....طوروخدا اینقدر نگران
نباش....وقتی اینجوری برخورد میکنی احساس بی خاصیتی میکنم....احساس
ضعف....انگار هیچ کار بلد نیستم.....باور کن الان حالم بد باشه بهت میگم و ازت کمک
میخوام....اما الان خوبم....بزار راه برم و خودم بیام پایین....
romangram.com | @romangraam