#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_12


بخوره رو من قورت میدم...

_دیونه

_والا به خدا...تازه اونا که شور میشدن و شفته میشد رو خانومم با عشق برام

درست میکرده...مگه میتونم نخورم؟!

خندیدم....بشقابشو برداشتم که براش غذا بکشم اما بشقابو از دستم گرفت و

خودش کشید و اول گذاشت جلوی من و بعدم خودش....

با لبخند ی قاشق خورشت ریخت روی برنجش و شروع کرد به خوردن....اولین

قاشقو که خورد چشماش برق زد....

_خوب شده؟!

_معرکه اس...

_جدی؟!

_پس چی فک کردی؟! دیگه یاد گرفتی....دست پختتم عالیه....

خودمم ی قاشق خوردم که دیدم نه خیر انگار بعد دوسال بالاخره آشپزی یاد

گرفتم من....

همینجوری که داشت غذا میخورد گفت: با مامانت حرف زدم قرار شد بتول خانومو

بفرسته اینجا که تا کارای زایمانت انجام میشه اینجا بهت کمک کنه بعدشم یکم پیشت

باشه تا بچه از آب و گل دربیاد که ایشالله بعدش باهم برگردیم...

قاشق از دستم افتاد توی بشقاب....صداش باعث شد باربد سرشو بلند کنه ونگران

نگام کنه.... با تعجب گفتم: مگه...مگه میخواییم اینجا بمونیم...

_آره دیگه....تا وقتی بچه به دنیا بیاد و یکم بزرگ بشه میمونیم...

_من نمیخوام بچه امو اینجا به دنیا بیارم...نمیخوام تو غربت بچه ام به دنیا

بیاد...میخوام تو مملکت خودم کنار خانواده ام باشم....

دستمو گرفت و گفت: عزیز دلم....تو پا به ماهی....سفر هوایی برای خودتو و

کوچولوت خطرناکه...نمیتونم ریسک کنم اونم سر جون تو و بچه ام....درکم کن

خانومی....بچه که به دنیا اومد و دو سه ماهه شد همگی باهم برمیگردیم....

محکم کوبیدم روی میز و گفتم: من نمیخوام....نمیخوام....قبل از به دنیا اومدن

بچه باید بریم از این خراب شده....

_عزیز دلم....خانومم...من که نمیگم نمیریم فقط میگم...

_نمیخوام باربد....نمیخوام....نمیخوام...� �میخوام....دلم نمیخواد بچه ام تو

غربت به دنیا بیاد....خودم دوسال تو غربت بودم بسه....تو به من قول دادی....مگه قول

ندادی؟! مگه قول ندادی سر دو سال برم میگردونی؟!

romangram.com | @romangraam