#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_118
ببینه.....نه از نظر اون بلکه از نظر هیچ آدم عاقل دیگه ای این کار تو هیچ توجیه عقلانی
نداره....تو چطور تونستی این کارو بکنی؟! تو که بهتر از هرکسی از حساسیتای مهسا خبر
داشتی.....تو که میدونی اون به هرکسی فقط ی بار شانس میده و بار دومی از نظر اون
وجود نداره.....
_میدونم سامان میدونم ولی باور کن چیزی برای ناراحتی اون وجود نداره.....
_وجود نداره؟! پسر تو چه مرگت شده؟! تا همین دو دقیقه پیش دختره جلو چشم
من بود...
_سامان اون برای ی کار دیگه اینجا بود.....
_تو کلا منطقتو از دست دادی و فقط میخوای ما قصه هایی که سر هم میکنی
برای لا پوشونی کارات رو باور کنیم......
_اینطور که میگی نیست....
_هست اشکان هست.....هست چون دلیلی نداره که ی دختر این وقت شب با تو
اینجا تنها باشه..... چه غلطی داشتین میکردین شما؟!
دیگه اختیارمو از دست دادم....از هر طرفی داشت بهم توهین میشد و نمیتونستم
اینو قبول کنم.....بدون اینکه بتونم لحظه ای فکر کنم ناخداگاه از جلم بلند شدم و با تمام
قدرت توی صورت سامان کوبیدم.....
سامان درحالی که دستشو روی صورتش گزاشته بود چند قدم به عقب پرت شد....
نگاهی از سرخشم بهم انداخت و گفت:چی شد چرا قاطی میکنی؟! حرف حق تلخه
مگه نه؟!
_چرت نگو سامان من خیانت نکردم....
_دهنتو ببند....کسی که باید بفهمه خیانت کردی یا نه من نیستم مهساست که
اونم انگار خوب فهمیده....کارای تو هیچ معنی دیگه ای جز خیات به احساس پاک اون
دختر نداره....اما من نمیزارم اذیتش کنی....
_من نمیزارم تو توی زندگیم دخالت کنی....
_هه....خواهیم دید....
بعدم روشو ازم برگردوند و به سمت در رفت.....
به محض اینکه درو باز کرد صداش کردم: سامان....
romangram.com | @romangraam