#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_117
_فاطمه: اشکان یعنی چی؟! یکی همینجوری سرشو میندازه پایین میاد تو استدیو
بعد میگی عیبی نداره؟!
دندونامو روی هم ساییدم و از بینشون غریدم: گفتم عیبی نداره.....توام دیگه
میتونی بری....
فاطمه پووفی کشید و اومد سمت من....وسایلشو از رو میز کناری من برداشت و
بدون خداحافظی از اونجا رفت.....
تو تمام این مدت سنگینی نگاه سامان رو حس میکردم....
بعد از رفتن فاطمه نگاهشو ازم گرفت ودرحالی که به در ورودی نگاه میکرد گفت:
همین بوده دیگه؟!
گیج و منگ نگاش کردم و گفتم: چی؟!
برگشت سمتم و گفت: دختری که مهسا امروز تو خونه دیدتش همین بود دیگه؟!
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.....ینی چیزی نداشتم که بگم...
سامان آروم آروم اومد سمتم و گفت: پریناز بهم زنگ زد و گفت مهسا گم شده....
تو جام پریدم و با ترس نگاش کردم و با صدایی که میلرزید گفتم: چه بلایی سر
مهسا اومده؟!؟!
_نمیدونم....پری گفت بیام سراغت شاید تو بدونی....
_من....من...من آخرین بار...تو بیمارستان دیدمش....
_باشه....خودم پیداش میکنم....
خواست برگرده به سمت در ورودی....
سریع رفتم سمتش و جلوش وایسادم و گفتم: صبر کن....منم باهات میام....
_فک نمیکنم لازم باشه.....تو کارای مهم تر از پیدا کردن مهسا داری....
_ینی چی؟!
_اشکان....بهت پیشنهاد میکنم به جای اینکه مهسارو عذاب بدی مث ی مرد
باهاش حرف بزنی.....اینجوری به نفع هردوتونه.....
درحالی که به سمت یکی از مبلا میرفت و روش میشستم گفتم : اگر میزاشت من
صحبت کنم که خوب بود....مشکل اینه که همش میگه حاضر نیستم چیزی که با
چشمای خودم دیدمو ول کنم و حرفای تورو قبول کنم.....
_به نظر من حق داره....
_ولی سامان.....
_بس کن اشکان....ی لحظه خودتو جای اون دختر بزار ببین حالش چی میشه
وقتی عشقشو تو ی شرایط خیلی نزدیک با ی زن دیگه اونم تو خونه ی خودش
romangram.com | @romangraam