#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_116
ما میخواییم....
_باشه....
رفتم روی مبل روبه روییش نشستم...پامو روی پام انداختم و سرمو به عقب پرت
کردم و با صدای تحلیل رفته گفتم :نادر کجاست....
_بیرونه....تلفنش زنگ خورد داره حرف میزنه الان میاد.....
خواستم حرف بزنم که صدای زنگ در مانع شد....حوصله ی بلند شدن رو نداشتم
برای همین رو به فاطی گفتم: میشه درو باز کنی؟!
سرشو به نشونه ی باشه تکون داد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت....
چشمامو بستمو سرمو به پشتی صندلی کون دادم اما با شنیدن صدای سامان انگار
برق فشار قوی بهم وصل کردن و ی دفعه از جام پریدم....
_سامان: سلام....
_فاطی: سلام...بفرمایید...
_سامان: اشکان هست؟!
_فاطی: شما؟!
_سامان: فکرمیکنم این سوالیه که من باید از شما بپرسم.....شما؟!
_فاطی: ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟!!
_سامان: شما همون کسی نیستید که امروز با اشکان تو خونه اش بودید......
بعدم با ی مکث طولانی گفت: الانم....تو این ساعت شب.....اینجایین....مطمئنم
اشکانم هست دیگه.....
بعدم بدون اینکه به فاطمه اجازه ی حرف زدن بده اونو از جلوی در کنار زد و وارد
شد.....
_فاطمه: کجا دارید میرید آقا.....
سامان با دیدن من سرجاش موند و با غضب زل زد به چشمام....
فاطمه همین جور داشت داد و هوار میکرد و با سامان حرف میزد اما اون گوشش
بدهکار نبود و فقط خیره شده بود به من....
حس میکردم زیر پام خالی شده....آخه سامان اینجا چیکار داره اونم این وقت
شب؟!!
به سختی آب دهنمو قورت دادم و رو به فاطمه گفتم: بسه فاطمه....مشکلی
نداره....
romangram.com | @romangraam