#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_114


سرگردون میکنه به جای اینکه اینهمه ذهنتو پر کنی از چیزای بد فک کن ببین کجا

ممکنه رفته باشه؟!

_نمیدونم به خدا هیچی به ذهنم نمیرسه.....





( اشکان )

تو استدیو نشسته بودم و داشتم تکس آهنگ جدیدمو مینوشتم.....تا حالا بالای

پنجاه صفحه نوشتم و پرت کردم اونور....دورو برم پر بود از شمع های نیمه سوخته و

کاغذ های مچاله شده....همیشه عادت داشتم وقتی میخوام تکس بگم چندتا شمع روشن

کنم....ذهنم حسابی درگیر مهسا و حرفاش بود....حقو به اون میدادم خیلی درموردش

کوتاهی کردم اما......اونم باید منو درک میکرد....من الان اونم با این شرایط نیاز به ی

حامی دارم نه ی مته که بره رو مخم....





تو حال و هوای خودم بودم که صدای در منو به خودم اورد....

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم...

با دیدن فاطمه پشت در اخمام رفت توهم....یاد خونمون افتادم....مهسا....اینکه

مارو باهم دید....

_نمیخوای بری کنار؟!

چون تو فکر بودم متوجه حرفش نشدم برای همین گیج و منگ گفتم: ها؟!

_میگم نمیخوای بری کنار میخوام بیام تو....

_اهان...

کمی خودمو کنار کشیدم تا بتونه رد بشه....

وارد استدیو شد و همزمان گفت: چی شد؟! رفتی دنبالش؟!

همونطور که آروم درو میبستم گفتم:آره...

کیفشو گزاشت روی میز و شالشو هم در اورد انداخت روش و همونجور که دکمه

های مانتوشو باز میکرد گفت: خب....چی شد؟!

_هیچی بابا....

_اشکان درس حرف بزن ببینم چی شده....

حوصله ی سین جیما و قر زدنای همیشه اش رو که دیگه شده بود بخشی از

شخصیتش رو نداشتم برای همین با صدای نسبتا بلندی گفتم: قبلا هم بهت گفتم دوس

romangram.com | @romangraam