#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_113


آرمان درحالی که سرشو تکون میداد دنده رو جا زد و گفت: خدا به خیر بگذرونه....





رسیدم دم خونه....سریع از ماشین پریدم پایین و رفتم سمت پارکینگ....اثری از

ماشین مهسا نبود.....عصبی شده بودم....دست به کمر وایساده بودم و سرگردون اطرافمو

نگاه میکردم....آرمان اومد کنارم و گفت: بیا بریم بالا از نگهبان ی سوال بپرسیم....

همراه هم از پله ها بالا رفتیم و جلوی کانکس نگهبان وایسادیم...نگهبان تو چرت

بود و اصلا متوجه حضور ما نشد....آرمان برای اینکه حواسش جمع بشه خم شد و آروم

تکونش داد و گفت: آقا....





مرد بیچاره از جاش پرید و گفت: چی شده؟!

_آرمان:سلام....ببخشید.....درمو� �د این ماشینی که رو پل پارکینگ گزاشته

بودن و با واحد آقای مهربد کار داشتن.....

_نگهبان:ایی بابا.....این ماشین و اون خانوم امروز چقدر برا ما دردسر شدن....اون

از اومدنشون اونم از بلایی که سر خانوم جناب مهندس اوردن اینم از رفتنشون....

_پریناز:دیدینش؟!

_نگهبان: بله خانوم....نیم ساعت پیش اومد ماشینشو برد.....از صبح هرکی خواسته

بره تو پارکینگ نتونسته....همون صبح بهش گفتم ماشینتو بدجا نزار اما گوش نداد که.....

آرمان لبخند زد و گفت: ممنون آقا....

_نگهبان:خواهش میکنم....

بعدم برگشت سمت منو گفت: بیا بریم.....





همراه هم از مجتمع خارج شدیم و سوار ماشین شدیم...

درماشینو محکم بستم و گفتم:اه.....لـعـنـتـــی....

کلافه بودم و عصبی....حالم دست خودم نبود.....خیلی بده آدم تو بی خبری باشه....

آرمان دستمو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم...شده تا صبح تک تک خیابونای این

شهرو میگردیم پیداش میکنیم....

_نمیتونم آرمان نگرانم....مطمئنم الان حالش اصلا خوب نیست....

_درک میکنم.....اما نگرانی تو الان مشکلی رو حل نمیکنه فقط هردومونو

romangram.com | @romangraam