#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_109


گذاشتیم....لطفا هرچه سریعتر اینجا رو خلوت کنید....

_سامان: بله چشم الان میریم....

پرستار سرشو تکون داد و بعدم اونجارو ترک کرد...

_خاله نازی:باربد جان....پاشو برو خونه یکم استراحت کن....من پیشش میمونم...

_باربد: اصلا فکر اینکه من بدون هستی پامو تو خونه بزارمو نکنید....

_سیاوش: پاشو بریم خونه ی ما صبح باهم میاییم اینجا من میریم دنبال کارای

دفن بچه توام بیا پیش هستی...

باربد سرشو به نشونه ی نه تکون داد....

_دایی فرهاد:چرا لجبازی میکنی پسر؟!

_باربد: میخوام پیشش بمونم بابا دلم طاقت نمیاره....

_هیوا: مامان نازی پس شما بیایید برم خونه....

_باربد: نه ی نفر دیگه هم بمونه بهتره من صبح زود میخوام برم طرفای خاوران

گوسفند بگیرم....

_آرمان: گوسفند برا چی؟!

_باربد: هستی که تو اتاق عمل بود نذر کردم....

_پریناز: خب خاله میخوایید من بمونم شما خسته ای...

_خاله نازی: نه دخترم...دست دردنکنه...

_پریناز:تعارف نداریم که هستی هم مثل خواهرمه...

_خاله نازی: میدونم خاله....ایشالله فردا شب...

_پریناز: چشم....

_باربد: پس برید دیگه....دست همگی هم دردنکنه...زحمت کشیدین...

_آرمان: گمشو بابا این حرفا چیه....وظیفه بود....فردا میبینمتون....





همگی باهم از در بیمارستان خارج شدیم.....هیوا و سیاوش جلوتر از ما بودن و

دایی فرهادم با فاصله ی نسبتا زیاد پشت سرمون بود....داشتیم از محوطه رد میشدیم و

به سمت پارکینگ میرفتیم که سیاوش سرجاش وایساد و گفت: هیوا...

_هیوا: جانم...

_سیاوش: اگه....اگه بخوام امشب بری خونه بابات که من اینجا بمونم ناراحت

میشی؟!

_هیوا:ناراحت که نه اما نمیزارن بمونی....

romangram.com | @romangraam