#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_106
هستی با ذوق زل زد تو چشمای باربد و گفت: شرطو باختی دیگه آره؟! پسره مگه
نه؟!
باربد زهرخندی زد و گفت: نه اتفاقا شما باختی.....عشق باباش دختره....
لبخند هستی عمیق تر شد....دست باربد که رو لبه ی تختش بود رو گرفت و گفت:
میخوام ببینمش....باربد برو بیارش میخوام ببینمش....بچه ام کجاست الان؟!
باربد محکم چشماشو بست و دست آزادشو مشت کرد....معلوم بود دیگه از جواب
دادن به سوالای هستی کم اورده و حسابی تحت فشاره.....
خواستم دهنمو باز کنم و ی حرفی بزنم....اما واقعا نمیدونستم باید چی بگم....چه
جوابی باید بهش میدادیم....همون لحظه سیاوش به دادمون رسید و گفت:خواهرم...بچه
ات زود به دنیا اومده برای همین فعلا تو دستگاهه.....تا چند روز دیگه نمیتوتی ببینیش....
قیافه ی هستی حسابی پکر شد و رو به سیاوش گفت: فقط چند لحظه...
_سیاوش: نمیشه قربونت برم....
هستی چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: باشه...من که حریف تو نمیشم....
بعدم دوباره با ذوق چرخید سمت باربد و گفت: تو دیدیش دیگه مگه نه؟! چه
شکلیه؟! شبیه کیه؟!
باربد که انگار واقعا کلافه شده بود اینبار با اخم غلیظی به هستی توپید و گفت:بسه
دیگه هستی....اینقدر راجب بچه حرف نزن....به فکر حال خودت باش بعدا اونو میبینی....
هستی که معلوم بود حسابی کپ کرده دست باربدو رها کرد و روشو ازش
برگردوند....باربدم به محض اینکه هستی دستشو رها کرد به سرعت برق از اتاق زد
بیرون....
_هستی: این چشه؟!
سیاوش دستشو گرفت و گفت:بهش حق بده خواهری...این چند ساعت که تو توی
اتاق عمل بودی خیلی فشار روش بوده....وقتی تورو سالم و مثل روز اولت ببینه خیالش
راحت میشه....
_سامان:بیچاره خیلی غذاب کشید....اخلاقشم که میدونی نمیخواد کسی متوجه
حال بدش بشه.....حرف نمیزنه....میشه عین برج زهرمار....
_پرهام: یکم زمان بهش بدی درس میشه خانوم....
هستی سرشو در تایید حرف پرهام تکون داد و گفت: باشه...
دایی فرهاد جلو اومد و رو به هستی گفت: یکم استراحت کن دخترم...ما دیگه
میریم بیرون....
_نازی جون: آره مامانم.... یکم بخوابی بهتره.....
romangram.com | @romangraam