#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_107


_هستی: خوابم نمیاد مامان خوبم....

_مهرداد: دختر هنوز دوساعتم نشده مختو دس کاری کردن...یکم بخواب که

خستگیت در بره تا بعدا ببینیم اگه ایرادی چیزی داره بگیم دوباره مختو بیارن پایین از

اول جمع کنن....

_هستی: بیشعور.....من حالم خوبه....

_دایی فرهاد: هرچقدرم که خوب باشی الان استراحت کنی بهتره.....

_هیوا: حق با باباس....ما که در نمیریم ور دلتیم...

_هستی:باشه....

_سیاوش: پس ما فعلا میریم بیرون....

هستی چشماشو ی بار بازو بسته کرد که ینی باشه.....

همگی باهم به سمت دررفتیم تا تنهاش بزاریم....سیاوش درو باز کرد و همه

داشتیم یکی یکی میرفتیم بیرون که دایی فرهاد برگشت سمت تخت هستی.....دست

دخترش و گرفت و گفت: مرسی که تنهام نزاشتی دخترم.....ی لحظه حس کردم دارم

تورو هم مثل مادرت از دست میدم....دنیام جهنم شده بود....ممنونم که کنار بابا موندی....





بعدم آروم گونه اش رو بوسید....

لبخند روی لب منو سیاوش عمیق تر شد.....ما دوتا بیشتر از هرکسی از رابطه ی

شکرآب بین هستی و دایی فرهاد خبر داشتیم و اینکه الان اینجوری کنار هم

میدیدیمشون واقعا برامون شیرین بود....

دایی فرهاد خم شد و کنار گوش هستی چیزی گفت که نشنیدیم و بعد با لبخند به

سمت ما اومد و از در رفت بیرون....پشت سرش هم منو سیاوش از اتاق خارج شدیم و

درو بستیم....

وقتی وارد راهروی بیمارستان شدم اولین چیزی که دیدم باربد بود...روی یکی از

نیمکت ها نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود....از چهره اش میشد پی به حال

داغونش برد....آرمان هم کنارش نشسته بود و دستشو روی شونه اش گزاشته بود....

نگاهمو از باربد گرفتم و با چشم دنبال مهسا میگشتم اما نبود.....کجا رفت این

دختره.....خواستم موبایلمواز تو کیفم دربیارم و باهاش تماس بگیرم که صدای باربد مانع

شد....

_باربد: حالا که همه هستین....میخوام ی چیزی بگم...

همه زل زده بودن بهش....باربد که نگاه منتظر بقیه رو دید با ی مکث طولانی

romangram.com | @romangraam