#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_105


میام پیشتون.....





_باش عزیزم.....

آروم پیشونیشو بوسیدم و بعد از اینکه کیفمو از روی نیمکت برداشتم رفتم داخل....





درو که باز کردم همه ی نگاهاچرخید سمتم.....ی لحظه رفتم تو فکراینکه اگه

الان مهسا همراهم میاومد داخل این نگاها چقدر براش سنگین بود و میتونست عذابش

بده....





همه رو ی دور از نظر گذروندم تا چشمام روی هستی ثابت موند....با ی لبخند کم

جون داشت نگام میکرد....ذوق کردم....بدو بدو رفتم سمتش.....دستشو گرفتم تو دستم و

بلافاصله گونشو بوسیدم و گفتم: چش سفید تو که مارو نصفه عمر کردی.....تو همین

چند ساعت نصف موهام سفید شد....

_هیوا: بازخوبه منو تو موهامون سفید شده....داداشش و شوهرش که فک کنم ی

دور رفتن اون دنیا دالی کردن اومدن....

همه خندیدن....حتی هستی هم آروم خندید....

ناخداگاه برگشتم سمت در.....لای در خیلی کم باز بود و مهسا پشتش وایساده

بود.....سعی کردم برگردم تا توجه کسی جلب نشه....رو به باربد گفتم: آره به خدا....این

بیچاره که مرد....زنده ام که شد اخلاق نداشت نمیشد باهاش حرف زد اصلا.....

هستی آروم خندید و گفت: معذرت میخوام....همه رو نگران کردم....

_سیاوش: فدای سرت خواهری....تو خوب باش فقط هر اتفاق دیگه ای بیاوفته

فدای سرت....

هستی آروم لبخند زد....

نمیدونم چی شد که یهو دست زد به شکمش و گفت: راسی...بچه ام....بچه ام رو

به دنیا اوردن؟!

حس کردم تو ی لحظه رنگ همه پرید....حالا باید چه جوابی بهش میدادیم؟!

باربد اولین نفری بود که تونست خودشو جمع و جور کنه....با صدای بم که معلوم

بود به خاطر بغض توی گلوشه گفت: آره عزیزم....به دنیاش اوردن...

romangram.com | @romangraam