#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_104
خاله نازی که انگار منتظر این حرف بود سریع رفت سمت اتاق و وارد شد و پشت
سرش هم دایی فرهاد و هیوا و آرمان رفتن داخل....
منو مهسا و باربد بیرون مونده بودیم....باربد اومد سمتم....کنارم ایستاد و درحالی
که زل زده بود به در اتاق گفت: اگه بیرونت کردم به خاطراین بود که دلم نمیخواست
کسی دردکشیدنش رو ببینه....دلم نمیخواست کسی ضعفشو ببینه.....
بدو هیچ حرفی سرمو تکون دادم و گفتم: بیخیال همه چی....الان بیشتر از هرکس
به تو احتیاج داره....تنها کسی که میتونه غم از دست دادن بچه اش روبراش کمرنگ کنه
تویی....بهتره کنارش باشی....
باربد سرشو تکون داد و زیر لب گفت: ممنون....
بعدم بدون حرف دیگه ای وارد اتاق شد.....ی نگا به مهسا کردم.....حال زیاد
خوشی نداشت....حقم داشت....رفتم سمتش...دستاشو گرفتم توی دستش و
گفتم:مهسا....نمیای بریم پیش هستی؟!
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشمام....اشک تو چشماش حلقه زد....بی وقفه سرشو
تو بغل گرفتم و گفتم: چته قربونت برم....الان که باید خوشحال باشی....مگه نمیبینی
خواهرمون سر و مرو گنده اس؟!
خودشو از من جدا کرد و گفت: پری بچه اش...چه جوری تو چشماش نگاه کنم
بگم من باعث مرگ بچه ات شدم....چه جوری برم کنارش بشینم درحالی که هرکاری
هم کنم بازم تا آخر عمر مدیونشم.....بچه ای که با ذوق و شوق هشت ماه نگهش داشته
بودو من ازش گرفتم.....چه جوری روی اومدنو اون اتاق رو داشته باشم....
حق داشت....خیلی سخت بود....با اینحال دستاشو فشردم و گفتم: هم من و هم تو
میدونیم که هستی آدم غیرمنطقی نیست.....همه ی اینا ی اتفاق بوده....تو که از قصد
اینکارو نکردی....اگه میدونستی قراره اینجوری بشه که نمیرفتی خونه ی هستی....
_آره اما....
_اما چی؟!
_الان نمیتونم بیام داخل....تو....تو برو داخل منم وقتی تونستم با خودم کنار بیام
romangram.com | @romangraam