#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_103


مشت آروم به لبه ی تخت زدم و گفتم: لعنتی.....

سیاوش روی یکی از صندلیا نشست و درحالی که خیره شده بود به هستی آروم

روی زمین با پاش ضرب گرفت....

چند لحظه بعد در اتاق باز شد و دکتر به همراه همون پرستار اومد داخل و گفت:

مشکل چیه؟!

سیاوش از جاش بلند شد و گفت: خواهرم درد داره....

دکتر اومد سمت هستی و بعد از چک کردن وضعیتش و دیدن پرونده اش گفت:

ی مسکن براشون تزریق کنید....اگه بهتر نشدن ببریدشون برای ام آر آی....





_پرستار: بله چشم دکتر....

دکتر سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون.....

پرستار اومد کنار تخت و مسکن رو توی سرم زد و بعدم بدون حرف دیگه ای از

اتاق خارج شد.....





( پریناز )

پشت در اتاق نشسته بودیم.....دلم تو گلوم بود.....این باربد بیشعورم که منو از اتاق

بیرون کرد.....معلوم نیس چشه این.....اه...

همینجوری بی وقفه داشتم به باربد دری وری میگفتم که در اتاق باز شد و چشم

به جمال عین ازاعیلش روشن شد.....





کپ کردم.....

اخماش حسابی توهم بود از تو چشماشم خستگی و غم میزد بیرون....رنگ و

روشم که دیگه نگم بهتره....ی پامرده متحدک بود برا خودش....





_خاله نازی رفت سمتش و گفت: چی شد پسرم؟!

_هیچی یکم درد داشت بهش مسکن تزریق کردن....الان بهتره....اگه میخوایید

برید داخل ببینیدش....

romangram.com | @romangraam