#عشق_در_ابهام
#عشق_در_ابهام_پارت_101


_بیمارستانی عزیزم....حالت خوبه؟!

_آروم دستشو اورد بالا و گزاشت رو سرش و بعد از اینکه چشماشو باز کرد گفت:

سرم.....سرم خیلی درد میکنه....

_طبیعی عزیزم....میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟! هزار بار مردم و زنده

شدم تا دوباره اون چشای نازتو باز کردی....

_چه اتفاقی افتاده؟!

_منم دقیق نمیدونم.....اونقدر حالم بد بود که هیچی نفهمیدم....

_از پله ها افتادم.....

_فعلا بهش فک نکن قربونت برم....

در تایید حرفم آروم سرشو تکون داد و چشماشو بست....

طاقت دیدن درد کشیدنشو نداشتم...حس میکردم یکی ی خنجر تو قلبم فرو

کرده.....

از جام بلند شدم به سرعت به سمت در رفتم....

درو با ضرب باز کردم و سریع رفتم بیرون....همه از جاشون پریدن و به سمتم

اومدن.....

_نازی جون:چی شده پسرم؟!

رو به نازی جون کردمو گفتم: چیزی نیس نگران نباشید....

بعدم چرخیدم سمت پریناز و گفتم: پری بپر ی پرستار خبر کن بجم....

پریناز که حسابی تعجب کرده بود با چشمای گشاد گف: چرا؟!

کلافه داد کشیدن:پری بحث نکن برو بگو یکی از پرستارای این خراب شده همین

الان بیاد اینجا تا بیمارستانو آوار نکردم رو سر خودشو پرسنلش....

پریناز سریع سرشو تکون داد و بدو بدو رفت به سمت ایستگاه پرستاری.....

سیاوش اومد سمت در و خواست بره داخل که دستشو گرفتم و اجازه ندادم: الان

وقتش نیس....

دستشو با ضرب از دستم کشید بیرون و گفت: دارم میمیرم از نگرانی باید

ببینمش....برو کنار....

بعدم قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم درو بازکرد و رفت داخل...

پوفی کشیدم و کلافه وارد اتاق شدم.....

سیاوش رفت سمت هستی و گفت: خوبی خواهری....

هستی بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: نه....درد دارم....دارم میمیرم.....

قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم سیاوش توپید بهش: نزنم تو دهنتا....نمیتونی مث

romangram.com | @romangraam