#ارث_بابابزرگ_پارت_99

- یعنی می خوای بری خونه اش؟

میثم گفت:

- باید بره دیگه!

با نگرانی گفتم:

_ مامان یه جور حرف نزنی که شک کنه!

مامان یه پشت چشم اساسی برام اومد که خودم کف کردم و بعد تو همون حالت با نازی که به صداش داده بود گفت:

_ من حداقل یه بار شوهر کردم بلدم چی به چیه! تویی که هنوز تو این سن بی شوهر موندی حرف نزن لطفا.

وا این الان چی گفت؟ با بهت گفتم:

- مـــــــــامــان!!!

مامان:

- مگه دروغ میگم ؟!

روم و کردم اونطرف که با قیافه سرخ شده میثم و میثاق روبه رو شدم، با حرص گفتم:

- راحت باشید می تونید بخندید.

مثلا من این و به یه حالتی گفتم که حساب کار بیاد دستشون اما همچین زدن زیر خنده که خودم یه متر از جا م پریدم.

یه چشم غره بهشون رفتم که دیگه جیکشون هم در نیومد. خوشم اومد به این می گن سیاست!

.... لحظاتی بود که مامان به همراه سروش و میثم رفته بودن پیش دوست سروش تا کار با دوربین رو به مامان یاد بدن. من و نورا جون داشتیم برنامه آشپزی نگاه می کردیم. آقا محمد و مهبد هم رفته بودن سراغ آکواریوم آقا جون.

میثاق و محدث هم که...! خدا کنه به قول محدث یه فرجی حاصل بشه و حداقل یکی از ترشیدگی در بیاد!

نورا جون سکوت رو شکست:

-مینا جون؟

نگاهم رو از آقای آشپزباشی گرفتم و به صورت نورا جون چشم دوختم:

-بله؟


romangram.com | @romangram_com