#ارث_بابابزرگ_پارت_100

-می گم. تو بعد از ازدواج میای اهواز دیگه!

چند ثانیه طول کشید تا مطلب رو بگیرم. نه که من آدم کند ذهنی باشم ها! آخه جدیدا خیلی غافلگیر می شدم. یادم اومد که نورا جون هیچ خبر نداره که اصلا ازدواجی در کار نیست و اگر هم باشه اونقدر دوامی نداره. لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:

-توقع که ندارین من مامانم رو تنها بذارم؟!

نورا جون دست من رو گرفت و با لبخندی گفت:

-من خیلی به میثم وابسته ام. از اون گذشته، میثم تازه رسمی شده. نمی خوای که کارش رو از دست بده!

این دفعه واقعا لبخند زدم:

-دیگه با این همه ثروت چه احتیاجی به کار!

نورا جون هم به همراه من لبخند زد و ناراحتیش رو از یاد برد.

صدای خندون محدثه باعث شد سرمون رو به سمت پله ها بگیریم:

-تنها تنها دارین می خندین؟

نورا جون قیافه ی جدی تری به خودش گرفت. تو دلم گفتم:

-هر چی باشه من عروس بزرگه ام دیگه!

از این فکرم لبخند به لبم اومد. نورا جون گفت:

-وقتی جاری جونِ سابقم پا میشه با دومادش می رن بیرون که خلوت کنن! من با عروسم خلوت نکنم؟!

یعنی قیافه ی عصبی محدث که سعی داشت خونسرد نشون بده واقعا دیدن داشت. دختره ی دیوونه هنوز هم جوشِ سروش رو می زد.

نورا جون رو به محدث:

-پس میثاق نمیاد پایین؟

-چرا داره میاد.

نورا جون چشم و ابرویی اومد که باعث شد ابروهای من جفتی بپرن بالا. خنده ام گرفت. لابد نورا جون پیش خودش فکر می کرد دختری با این سر و وضع قصد از راه به در کردن پسرش رو داره.

......

از دیروز غروب که میثم و مامان برگشتن یکسره پیش هم بودن. فکر کنم داشتن نقشه هاشون و یکی می کردن. قرار بر این بود که امروز بعد از ظهر مامان به بهونه دیدن دوستانش بره بیرون. ولی قصدش رفتن به خونه سعیدی بود.


romangram.com | @romangram_com