#ارث_بابابزرگ_پارت_97

طفلک میثم! یه لحظه صورت جوون میثم رو تصور کردم. نا خواسته با صورت بابا مقایسه اش کردم و بعد صورت بابا رو با صورت مامان! مامانِ من هنوز جوون بود. یه زن شیک پوش و خوشگل.

بغضم تشدید شد:

- مامان؟

- جونم؟

- تو.... تو می خوای..

لامصب تو دهنم نمی چرخید! مامان سوالی نگاهم کرد:

- چرا حرفت و کامل نمی کنی مینا؟!

چشم هام و بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره به صورت مامان زل زدم:

- تو به سعیدی فکر می کنی؟

مامان از صورتم فاصله گرفت و لبخندش محو شد. شروع کرد به بازی با موهام، و آهسته گفت:

- چرا چنین فکری می کنی؟

روی تخت نشستم. بغضم رو فرو خوردم تا از اون حالت شکسته بیرون بیام. گفتم:

- از نظر من هیچ اشکالی نداره که تو ازدواج کنی. این و جدی می گم.

مامان سرش رو پایین انداخت، چند ثانیه طول کشید تا دوباره به من نگاه کنه. درست می دیدم!! مامانم چشم هاش قرمز بود. با صدای لرزونی گفت:

- من عاشق پدرت بودم. تو این دو سال هم شبی نیست که بهش فکر نکنم. می دونی مینا... سعیدی مرد محترمیه. و تنها مرد مجردی که بعد از فوت پدرت به این خونه راه پیدا کرد.

بیچاره مامانم! جریان سعیدی جریان همون لنگه کفشیه که تو بیابون نعمتیه واسه خودش!

با صدای آروم و در حالی که سعی می کردم لحنم دلگرم کننده باشه گفتم:

- فکر نمی کنم سعیدی آدم بدی باشه!

با خنده اضافه کردم:

- انگار با یک تیر می خوایم دو نشون بزنیم. هم تکلیف ارث معلوم بشه و هم بفهمیم سعیدی آدم درستی هست یا نه. بالاخره یه دونه مامان که بیشتر نداریم! باید تحقیقات کنیم مگه نه؟

یهو مامان جِلفم زد زیر خنده. به شوخی اخمی کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com