#ارث_بابابزرگ_پارت_96
-بابا دستات و بردار، خواهش میکنم، دارم سکته می کنم.
روی موهام بوسه ای کاشت و کنار گوشم گفت:
-هر چیزی که باشه تو واسه من و مادرت عزیز ترینی، اگر این رشته دلخواهت نیست دانشگاه بین المللی هم که شده می فرستمت.
و دست هاش رو از روی چشم هام برداشت...
حالا روبه روم ایستاده بود، با این تفاوت که سبیلش کم رنگ تر بود. اشک توی چشم هام نشست. محدث سکوت رو شکست:
-وای چقدر قیافه ات شبیه یکی شده!!!
میثم اما نگاهش نگران بود. اشکم به روی گونه ام چکید، قدمی نزدیکم شد، محدث هم چنان داشت حرف می زد:
-بگو مینا، بگو.... اَه امشب خوابم نمی بره، من این قیافه رو یه جا دیدم!
سنگینی نگاه میثاق رو هم روی خودم حس می کردم. پاهام شل شد، چقدر دوست داشتم الان بابای خودم رو بروم ایستاده باشه.
سرم گیج رفت، میثم خودش رو بهم رسوند و من و بین زمین و هوا گرفت. محدثه با نگرانی:
-چی شدی مینا؟!
میثاق با عصبانیت رو به میثم گفت:
-الان واسه چی اون وامونده رو نزدی؟ مرض داری!
.... اون قدر گریه کرده بودم که حالا واسه باز کردن چشم هام مشکل داشتم! چشم هام رو به سختی باز کردم. به مامانم بالای سرم نشسته بود و بی توجه به حال من داشت با موبایلش ور می رفت، نگاه کردم. سکوت رو شکستم:
- مامان؟
گوشیش رو روی عسلی گذاشت و روی صورتم خم شد:
- جون مامان؟
بغض کردم:
- دلم خیلی تنگِ بابا شده؟
مامان لبخند مهربونی زد و گفت:
- نورا جون کلی میثم رو دعوا کرد بابت این کارش. الان هم رفته سبیل هاش و زده.
romangram.com | @romangram_com