#ارث_بابابزرگ_پارت_95

و با صدایی آروم تر ادامه داد:

-حالا خدا کنه سرم بی کلاه نمونه اینقدر به خودم رسیدم!

دوتایی ریز ریز خندیدیم. گفتم:

-بریم تو اتاقم؟

قیافه ترش کرد و گفت:

-این همه اومدم تو اتاقت چی بهم رسیده؟ بیا تو همین سالن بشینیم بلکه فرجی بشه.

با خنده به سمت مبل ها رفتیم. محدث نگاهش رو چرخوند و گفت:

-پس مامی و بقیه اهل منزل کجان؟

-رفتن بیرون، ما هم خیر سرمون بابت عملیات امروز موندیم خونه!

با محدث مشغول حرف زدن بودیم که صدای در از اتاق های بالا اومد، هر دو بی اختیار گردن هامون چرخید، میثاق با همون اخم همیشگی از اتاق خارج شد، محدث به پام زد و آروم گفت:

-طبیعی باش.

با تعجب به محدثه نگاه کردم و زدم زیر خنده. میثاق به سالن رسیده بود که محدثه از روی مبل بلند شد و سلام کرد، اخم های میثاق از هم باز شد و با لبخند گرمی گفت:

-راحت باشین.

دهنم باز موند، این میثاق بود؟ هر کاری کردم نتونستم نگاه متعجبم رو از صورت میثاق بگیرم، تا محدث سرش رو انداخت پایین که دوباره روی مبل بشینه، میثاق چشمک شیطونی تحویلم داد که فهمیدم باز کرمش گرفته، در همین حین در سرویس بهداشتی باز شد و میثم درحالی که داشت صورتش رو با حوله خشک می کرد خارج شد.

وقتی حوله از روی صورتش پایین اومد بی اختیار از روی مبل بلند شدم...

-بابا نکن. می گم چشمام و نگیر.

صدای عصبی مامان:

-حامد بچمو اذیت نکن بذار نتیجه رو ببینه.

بابا با خنده گفت:

-چشم خانوم، اگه من دیگه چشم هاش رو گرفتم.

اطلاعات ورود رو وارد کردم، همین که صفحه بالا اومد، باز بابا چشم هام و گرفت، جیغ زدم:


romangram.com | @romangram_com