#ارث_بابابزرگ_پارت_94

یه نگاه غضب آلود هم حواله اون کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی پله ها بودم که گوشیم زنگ خورد. محدث بود که ازم خواست در رو باز کنم. در حیاط رو باز کردم و همونجا پشت در سالن ایستادم که محدث بهم برسه.

میثم در حالی که حوله اش روی دوشش بود از اتاق کار بابا خارج شد. به من لبخندی زد و به سمت پایین سرازیر شد. پایین تر که می اومد نگاهم به دستش افتاد، ماشین ریش تراش توی دستش بود. یهو دلم خواست یه چیزی بگم. صداش زدم:

-میثم؟

پشت در سرویس بهداشتی ایستاد و بهم نگاه کرد. با صدای آروم گفتم:

-می خوای صورتت رو اصلاح کنی؟

چشم هاش و چرخوند و گفت:

-آره، چطور؟

شمرده شمرده گفتم:

-میشه، خواهش کنم... سبیل بذاری؟

اول متعجب نگاهم کرد، در کسری از ثانیه نگاهش خندون شد و با مهربونی گفت:

-چشم. حالا برم؟

نیشم تا بنا گوش وا شد:

-اوهوم.... یعنی می تونی بری.

و با صدای باز شدن در سالن نگاهم رو از میثم گرفتم و به سمت محدث رفتم. با دیدنش دهنم باز موند، بهت زده گفتم:

-تو کی وقت کردی موهات و رنگ کنی؟

با خشم دستش رو به کمرش زد و گفت:

-برو خدا رو شکر کن موقته، وگرنه مو تو سرت نمی ذاشتم.

سوتی کشدار زدم و گفتم:

-چه کردی؟! به جون خودم می رفتی هوش از سر جناب وکیل می رفت.

محدث در حالی که با عشوه می چرخید گفت:

-واقعا راست می گی؟!!!


romangram.com | @romangram_com