#ارث_بابابزرگ_پارت_93

- خب می خوای فعلا بیا اینجا.

- جـــــون! اومدم.

و سریع قطع کرد. خنده ام رو جمع کردم و به میثم خیره شدم. با پررویی گفت:

- بس که دوستت تو قنادی اعصابم و به هم ریخت.

هر دو ابروم بالا رفت، ادامه داد:

- خیلی پر حرفی کرد. تقصیر خودش بود وگرنه من همون اول گفتم مدارک تو خونه سعیدیه.

گفتم:

- داره میاد اینجا.... تنها کاری که کردیم این بود که دو نفر دیگه از موضوع خبردار شدن.

به دنبال حرفم به میثاق نگاه کردم. میثم خندید:

- حالا که به خیر گذشت.

با چشم های گرد شده نگاهش کردم:

- به خیر گذشت!! داشت آبروی یه نفر می رفت. بعدش هم با از خودگذشتگی که جنابعالی انجام دادی که اگر گیر افتاد اسم ما رو بیاره آبروی ما هم می رفت.

شونه هاش و بالا انداخت و گفت:

- اونوقت بهش می گفتیم تقصیر خودت بود که باهامون رک و راست نبودی.

از حرص دندون هام و به هم فشار دادم، بالاخره باید یه جوری حرصم رو خالی می کردم. گفتم:

- بعدش هم، میشه بپرسم چرا باید برادرت خبردار بشه؟ اون هم جزئی از نقشه اته؟

میثم لبخندش از بین رفت و بی تفاوت بهم زل زد، انگار که باید من خودم بفهمم که جوابش چی بوده! میثاق سکوت رو شکست:

- من هیچ علاقه ندارم که از کار کسی، مخصوصا تو سر در بیارم! بعدش هم فکر نمی کنی من هم یه سر این ارث ِ احمقانه ام!

چنان هر دو با غضب به هم نگاه می کردیم که کافی بود یکی عطسه کنه تا به سمت هم حمله کنیم.

میثم که خونسردیش داشت لجم رو در می آورد گفت:

-الان دوستت میاد ها!


romangram.com | @romangram_com