#ارث_بابابزرگ_پارت_91
- ولی بی اجازه.
میثم جلوی در حیاط ماشین رو متوقف کرد و به سمت من برگشت و با کنایه گفت:
- خیلی ادعای سلامت فکریت می شه و مخالف چنین اعمال زشتی هستی! برو و با زبون خوش سندها رو از سعیدی بگیر.
و زیر لب ادامه داد:
- البته اگه سندی در کار باشه.
و پوزخند زد، چقدر حرصم گرفت! عطا در رو باز کرد، قبل از اینکه میثم حرکت کنه از ماشین پیاده شدم و درش رو محکم کوبیدم، حتی برنگشتم ببینم عکس العمل میثم چیه!
.... بدون اینکه صفحه پیام رو ببندم، موبایلم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به سمت اتاق بابا رفتم، می دونستم پسرها اونجان، در زدم، صدای میثاق اومد:
- بله؟
- مینام.
این بار صدای میثم اومد:
- بیا تو.
در رو باز کردم و سرم رو از لای در داخل بردم و بعد از سلام کردن به میثاق رو به میثم گفتم:
- می شه بیای بیرون؟
میثم خیلی خونسرد گفت:
- بیا داخل.
پسره ی خنگ، خوبه شاهکار امروز رو خودش خلق کرده بودا!
در رو کامل باز کردم و به داخل اتاق رفتم، گوشیم رو به دست میثم دادم و گفتم:
- بخون.
میثم گوشی رو از دستم گرفت و پیام محدثه که کسب اجازه برای شروع بود رو خوند، من نگاهم به میثاق بود. میثاق هم هی لبخند پت و پهن تحویلم می داد!
میثم با اجازه ای گفت و شروع به تایپ پیام در جواب محدث کرد. با دیدن قیافه ی مضحک میثاق یاد محدث گور به گور شده توی قنادی افتادم که چه خاک بر سر بازی در آورد.
نا خواسته لبخندی روی لبم نشست و در جا خشک شد. ما برای چی رفته بودیم دیدن محدث؟!!!!
romangram.com | @romangram_com