#ارث_بابابزرگ_پارت_89
میثم دست به سینه شده بود و روش رو برگردونده بود(عین بچه ها) رو به محدث با ملایمت گفتم:
-فقط سروش، باشه؟ تو رو خدا فردا نپیچه تو شهر رومون اسم بذارن که دزدیم!
محدث خندید:
-اوکی؟ از همین الان کلی نقشه تو ذهنم دارم، فردا برم دفترش خوبه؟
منتظر به میثم نگاه کردم. میثم روش سمت مخالف من بود. با سر انگشتم به بازوش ضربه زدم:
-آقای مغز متفکر، با شماست آ !
با اخم به من نگاه کرد و سپس رو به محدثه گفت:
-آره خوبه، فقط حساب شده برید جلو. اگه یه وقت لو رفتی بگو که از جانب ما اومدی، تا یه وقت دست پلیس ندنت. بعدش هم تا جای ممکن متفاوت باش که اگر یه وقت قیافه ات یادش باشه نتونه بشناسه.
محدث سرش رو تکون داد. میثم از روی صندلی بلند شد و گفت:
-قبل از رفتن به مینا خبر بده.
محدث:
-اوکی.
میثم رو به من:
-بریم؟
-تو برو ماشین و بیار من هم میام.
میثم خداحافظی کرد و رفت. محدث قیافه ترش کرد و گفت:
-چه برج زهرمار!
با پوزخندی گفتم:
-تازه این خوبه اس! داداشش از این هم بدتره.
محدث با ذوق گفت:
-داداشش همون قد بلنده دیگه!
romangram.com | @romangram_com