#ارث_بابابزرگ_پارت_86

یه اخم کمرنگ روی ابروهای میثم جا خوش کرد. ولی لبخندش رو حفظ کرد.

وقتی از پله ها بالا می رفتیم، میثم با صدای آرومی گفت:

- چند تا دیگه از این مدل دوست ها داری؟

من هم کاملا جدی گفتم:

- زیاد. مشکلی هست؟

زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:

- نه. چه مشکلی!

جز محدثه هیچ کس طبقه ی بالا نبود. که اون خاک برسر هم از فرصت استفاده کرده بود و آینه ی در پنککش رو جلوش گرفته بود و داشت رژ لب می زد.

به سمتش رفتم، چند قدمیش بودم که من رو دید، سریع جمع و جور کرد خودش رو، و از جا بلند شد.

مثل چی مالیده بود به صورتش!

.....

چشم های محدث داشت برق می زد. به محض تموم شدن حرف های میثم با ذوق دستهاش رو به هم کوبید و گفت:

- هستم.

بستنی نونی رو توی ظرف گذاشتم و لبهام رو با دستمال تمیز کردم و بی توجه به محدث رو به میثم گفتم:

- سعیدی آدم تیزیه. اون می فهمه.

میثم دست به سینه شد و گفت:

- تو فکر بهتری داری؟ .... البته چرا یه کار دیگه هم هست اینکه خیلی محترمانه به وصیت پدربزرگت عمل کنیم و تا پس فردا عقد کنیم.

چشم های محدث گرد شد. میثم دهن لق! من نمی خواستم دوستام چیزی بفهمن. تا همین جاش هم محدث زیادی می دونست. محدث جلوی صورت من خم شد و گفت:

- عقد کنین؟

مجبور بودم گند میثم رو ماست مالی کنم، گفتم:

- نه اونطور که تو فکر می کنی! یه جورایی قرار دادی.


romangram.com | @romangram_com