#ارث_بابابزرگ_پارت_85
- به به، بالاخره ماه از پشت ابر در اومد!
خندیدم:
- خیلی جلفی کاوه!
با لبخندی تعظیم کرد و گفت:
- ما مخلصیم. عیدت هم مبارک.
- عید تو هم مبارک... محدثه اومده؟
طبقه ی بالا رو اشاره کرد. در حالی که به سمت پله ها می رفتم گفتم:
- می دونی چی بیاری دیگه!
سرش رو تکون داد، بلافاصله گفتم:
- سه تا بیار.
نگاهش متعجب شد و گفت:
- رژیم شکستین؟
تا خواستم حرف بزنم. میثم وارد شد. یعنی به این سرعت ماشین و پارک کرد!!
در حالی که به سمت من می اومد با خنده گفت:
- از ترسم بردم کوچه کناری پارک کردم.
کاوه با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. به سمتشون رفتم و رو به کاوه گفتم:
- پسر عموم میثم.
کاوه دستش رو به سمت میثم دراز کرد و گفت:
- بله شناختم، مراسم آقای رحیمی دیده بودمشون.
میثم هم به کاوه دست داد وبه حالت سوالی به من نگاه کرد، کاوه به جای من جواب داد:
- من دوست مینا هستم.
romangram.com | @romangram_com