#ارث_بابابزرگ_پارت_84
لبهام رو با زبون خیس کردم و گفتم:
- یه دوست دارم، مُرده ی ماجراجوییه. به قول میثاقتون، مهندس.
میثم لبخند گیجی زد و گفت:
- من و گرفتی؟! من میگم یه خانوم!
من هم متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
- دختره، ولی میثاق بد برداشت کرده.
با یه اخم شیطون گفت:
- تو هم خوشت اومده و هی داداش من و اذیت می کنی!
خندیدم و گفتم:
- یه حالی می ده پسر جماعت و بچزونی!
و به خندیدنم ادامه دادم. یه به خودم اومدم دیدم داره با یه لبخند عمیق به صورتم نگاه می کنه، تا نگاه من رو دید سریع بلند شد و گفت:
- خب دیگه من برم، تو هم بگیر بخواب.
و سریع از اتاق خارج شد. برای لحظات کوتاهی نگاهش رو آنالیز کردم ولی از اونجایی که خیلی خوابم می اومد، رفتم روی تختم و بی معطلی خوابم برد...
جلوی قنادی کاوه پیاده شدم. رو به میثم که اون هم قصد پیاده شدن داشت گفتم:
- یه وقت اینجا پارک نکنیا!
با تعجب گفت:
- چرا؟!
- می زنه پنچر می کنه. تو این کار سابقه داره.
در حالی که نگاهش هنوز متعجب بود دوباره ماشین رو روشن کرد و رو به من گفت:
- تو برو داخل، من هم الان میام.
نه پس همین جا منتظر می شم تا تو بیای! از پله ها بالا رفتم، کاوه که من رو از پشت در شیشه ای قنادی دیده بود به سمتم اومد و با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com