#ارث_بابابزرگ_پارت_81
.... صداها نا مفهموم بود. ولی خیلی رو اعصاب بود... تق تق .... مینا..
با حرص روی تخت نشستم. چند ثانیه طول کشید تا حواسم سر جاش بیاد، کسی داشت به در اتاق ضربه می زد. با صدایی که دورگه شده بود گفتم:
- کیه؟
- میثمم.
زیر لب گفتم:
- ای مرگ!
از روی تخت بلند شدم و شلوارم رو پام کردم. می دونم عادت بدیه ولی بالاخره جزو عادت هامه!
در اتاق رو باز کردم و میثم مثل دزد ها وارد شد و با صدای آروم گفت:
- بیا بشین یه فکری دارم.
دست به سینه به در اتاق تکیه دادم و گفتم:
- یعنی ممکن بود دیگه صبح نشه!
با صدای آروم و لحن متعجبی گفت:
- چطور؟
- آخه الان نیمه شبه و من تقریبا بیهوش بودم!
لبخندی زد و گفت:
- از اون جهت! خب زیاد وقت نداریم. شاید بتونم به خاطر آشنا بودن همکارا غیر حضوری مرخصی بگیرم، ولی گفتم تا پنجم اقدامی نکنم شاید این موضوع حل بشه!
پوفی کردم و گفتم:
- خب حالا فکرت رو بگو.
لبخند خبیثی زد و گفت:
- گفتی سعیدی پیچوندت و به روی خودش نیاورد که سندها رو نشونت بده درسته؟
با بی حوصلگی گفتم:
romangram.com | @romangram_com