#ارث_بابابزرگ_پارت_79
- مثلا چه راهی؟
- مثلا اینکه بفهمیم که دروغی در کار نیست و ...
میثم که انگار کشف بزرگی کرده باشه چشمهاش برقی زد و گفت:
- یه کاری کن.
سرم رو به حالت سوالی تکون دادم:
- چه کاری؟
- امشب موقع رفتن با آقای سعیدی خصوصی صحبت کن و ازش یه جوری بخواه که سند ها رو نشونت بده.
چشم هام و تنگ کردم و گفتم:
- اونوقت اگر ریگی به کفشش باشه می فهمه که ما یه بوهایی بردیم . امکان داره کار خودمون سخت تر بشه.
میثم که انگار بادش خالی شده باشه لب هاش آویزون شد. البته بد فکری هم نبود! من می تونستم یه جوری بپرسم که ناراحت نشه، بالاخره حق من بود که بدونم.
گفتم:
- حالا بریم داخل؛ شاید موقع رفتن بهش یه جوری گفتم.
میثم سرش رو تکون داد، گفتم:
- من اول می رم.
و زود هم راه افتادم و دوباره از در آشپزخونه وارد سالن شدم.
....
آقای سعیدی از در حالی که به سمت در می رفت هی به جمع می گفت:
- زحمت نکشید، خودم می رم.
من جلوی جمع به سمت سعیدی رفتم و گفتم:
- آقای سعیدی من باهاتون یه صحبتی داشتم.
یعنی یه جورایی به مامان اینا گفتم بشینید من میرم.
romangram.com | @romangram_com