#ارث_بابابزرگ_پارت_78
- نه، واسه خاطر تو گفتم که یه خورده سرگرم باشی کودکِ درونت رشد کنه.
بی توجه به قیافه ی عصبی میثاق گوشیم که توی جیبم شلوارم ویبره می رفت رو در آوردم، پیام از طرف میثم بود، بازش کردم:
- یه جور که تابلو نشه پاشو بیا بیرون کارت دارم.
الکی زیر لب طوری که بقیه بشنون گفتم:
- برم پیش طلعت.
حالا کسی هم جز میثاق حواسش به من نبودا! رفتم توی آشپزخونه، طلعت سرش رو گذاشته بود روی میز و خوابیده بود. بی سر و صدا از در آشپزخونه که به حیاط راه داشت خارج شدم. حدس می زدم که میثم جای همیشگی باشه، وحدسم هم درست بود.
نزدیک تاب که شدم میثم بلند شد و با حالت طلبکارانه ای گفت:
- این دیگه چه کاری بود؟
دست به سینه شدم و گفتم:
- کدوم کار؟
با حرص گفت:
- فکر می کنی برای سعیدی مهمه که ازدواج ما با شناخت باشه یا نه؟
و من حرفش رو ادامه دادم:
- نه پس! فکر کردی اگه تا سیزدهم صبر کنیم و بعد بگیم قبول کردیم ازدواج کنیم، باور می کنه که ما عاشق هم شدیم!
میثم اخماش باز شد و گفت:
- تو که این و می دونی واسه چی این کار و کردی؟
گفتم:
- چون شناسنامه ام برام مهمه. حاضر نیستم به خاطر ارثی که معلوم نیست بهم برسه یا نه آینده ام رو خراب کنم.
میثم آروم تر شده بود، من هم با لحن آروم تری گفتم:
- شاید راه دیگه ای باشه.
یه ابروش رو بالا داد:
romangram.com | @romangram_com