#ارث_بابابزرگ_پارت_77
- خب... مینا راست می گه جناب سعیدی، من هم موافقم که ....
سعیدی:
- ببخشید که میون کلامت اومدم، یعنی بعد از این که به اهواز برگشتی قصد داری با مینا مدتی رو در تماس باشی؟
میثم لبخند گیجی زد و گفت:
- شاید بتونم ...تا آخر تعطیلات بمونم.
سعیدی سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با لبخند گفت:
- همین قدر که مینا خانوم دیگه از دست ما عصبانی نیست خودش جای شکر داره.
همه الکی لبخند زدن ولی من با خباثت گفتم:
- زیاد دلتون و خوش نکنید آقای سعیدی، من همون دختر بد اخلاقه ام!
لبخند سعیدی پررنگ شد. میثم گوشی به دست بلند شد و رو به جمع گفت «با اجازه» و در حالی که شروع به صحبت کرد به سمت در خروجی رفت. طولی نکشید که همه مشغول صحبت شدن.
رو به مهبد که دو لُپی داشت میوه می خورد گفتم:
- تو پیک نوروزی نداری؟!
با همون دهن پر گفت:
- چی چی؟
میثاق زد پشتش و گفت:
- هیچی خپل، به خودت فشار نیار.
بعد رو به من گفت:
- این درس های خودش هم به زور می خونه. بعدش هم، دیگه پیکی وجود نداره.
بعد با صدای آروم تری با کنایه ادامه داد:
- الان مثلا داشته باشه تو می خوای واسش انجام بدی؟
یه ابروم و بالا دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com