#ارث_بابابزرگ_پارت_76

میثم نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و گفت:

-من به رسم ادب تعارف زدم!

من که حسابی ضایع شده بودم، آهانی گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم، آقای سعیدی با لبخندی گفت:

-مینا جان مادر چی میگه؟

شونه هام و بالا انداختم:

-من از کجا بدونم!

مامان با حرص گفت:

-مینا؟

سعیدی خنده اش گرفت، تازه دوزاریم افتاد، گفتم:

-آها! بله، مامان با میثم یه...(نگاهم به چشم های گرد شده ی مامان افتاد) یه حرف زدم با میثم( نگاهم به قیافه ی متعجب نورا جون افتاد) همون وصیت نامه که...

با میثاق که از شدت خنده در حال انفجار بود چشم تو چشم شدم و دیگه نتونستم جمله ی عجیب و غریبم رو ادامه بدم و لبخندی احمقانه به روی لب نشوندم. سعیدی نگاه آرامش بخشی بهم انداخت و گفت:

-اینطور که من متوجه شدم، آقا میثم تا پنجم فروردین بیشتر مرخصی ندارن، اگر شما مشکلی نداشته باشی تو این سه روز کارهای مربوط به عقد رو انجام بدیم.

با اینکه خودم خیلی دوست داشتم سریع تر تکلیف ارثیه روشن بشه، اما با لحن محکمی گفتم:

-نه.

از گوشه ی چشم می دیدم که میثم تمام رخ به سمتم برگشته. مامان خشکش زد. سعیدی با تعجب گفت:

- پس چرا امشب دور هم جمع شدیم؟

ظاهر خونسردم رو حفظ کردم و جواب دادم:

- صحبت از یک روز و دو روز نیست. وصیت آقا جون (و صد البته ارثش!) هر چقدر هم که مهم باشه زندگی خودم مهم تره. به زمان احتیاج دارم. حتی کم!

متوجه می شدم که میثم هی داره اشاره می کنه. سعیدی رو به میثم گفت:

- میثم جان، نظر شما هم همینه؟

میثم با چشم و ابرو واسم خط و نشون کشید و سپس لبخندی مصنوعی به لب نشوند و روش رو به سمت سعیدی برگردوند و گفت:


romangram.com | @romangram_com