#ارث_بابابزرگ_پارت_75
و با صدایی آروم تر ادامه داد:
-مادرتون خیلی عصبانیه، میگه چرا نمیاین!
در رو باز کردم و رو به طلعت گفتم:
-خیلی وقته جناب سعیدی اومده؟
طلعت سرش رو تکون داد و گفت:
-نزدیک به یک ساعته.
در اتاق رو بستم و گفتم:
-بریم.
به همراه طلعت از پله ها پایین و به سمت میز شام رفتیم.
رو به جمع با صدای بلندی سلام کردم، سعیدی که بین میثاق و آقا محمد نشسته بود می خواست بلند بشه که دستم رو به نشونه نه جلو بردم و با لحن نه چندان گرمی گفتم:
-راحت باشین. بفرمایین.
و خواستم روی صندلی کنار نورا جون بشینم که نگاهم به قیافه ی میثم افتاد که داشت متعجب به نشستن من نگاه می کرد، لبخندی زدم و قبل از اینکه کامل بشینم دوباره بلند شدم و کنار میثم نشستم. سعیدی اول متعجب نگاهمون کرد، ولی با نگاه به مادرم که کنار میثم نشسته بود دوباره به ما نگاه کرد و سپس لبخند معنی داری زد.
میثم در گوشم گفت:
-اینقدر حافظه ات ضعیفه؟!
در حالی که لبخند احمقانه ای روی لبم بود گفتم:
-من به وقتش فراموشی مطلق می گیرم.
میثم پوزخند زد و گفت:
-درست میشه.
و بی هیچ حرفی مشغول شام خوردن شدیم.
.... طلعت، آخرین نفر جلوی من ظرف میوه رو نگه داشت، برنداشتم. میثم سیبی پوست کند، قبل از خوردن به من تعارف کرد، زیر لب با صدای آرومی که فقط خودمون دو نفر بشنویم گفتم:
-حالا نمی خواد زیاد مهربون بشی، شک می کنن.
romangram.com | @romangram_com