#ارث_بابابزرگ_پارت_74

-کیه؟

-میثمم.

-یه لحظه صبر کن.

شالم رو از روی میز برداشتم و رو شونه های لختم انداختم و گفتم:

-بیا داخل.

در رو باز کرد و اومد داخل، گوشیش رو بهم نشون داد و گفت:

-میشه شماره ات رو داشته باشم؟

با خونسردی گفتم:

-واقعا حس می کنی لازمه؟ ما که هر لحظه داریم هم و می بینیم!

یه ابروش و داد بالا و گفت:

-دوست ندارم بعد از اینکه لازم شد و دستم به هیچ جا نرسید به فکر بیفتم.

من که واسم مهم نبود کسی شماره ام رو داشته باشه! بود؟ ابدا! الان میثاق هم می گفت شماره ات رو بده می دادم، والا!

شماره ام رو گفتم، زودی وارد کرد و زیر لب تشکری کرد و رفت بیرون. با حرص به در اتاقم نگاه کردم و گفتم:

-حالا من نگم! خودت نمی فهمی باید تو هم شماره ات رو بدی؟

دوباره مشغول کار مهم و وظیفه ی خطیرم یعنی آرایش کردن شدم. همین که حاضر شدم و برای بار آخر نگاهی به خودم توی آینه انداختم، واسه ی گوشیم پیام اومد، خوندمش:

-الان اومدی شام بخوریم، بیا کنار من بشین.

یعنی کی می تونه باشه این موقع شب! حالا از کجا بفهمم این کیه؟ یعنی اصلا قابل حدس زدن هست! من هم با خباثت تمام در جوابش نوشتم:

-چشم آقا میثم.

واسه ی صفحه گوشیم دهن کجی کردم و ریز ریز خندیدم.

به در ضربه خورد، طلعت:

-مینا خانوم بیاین شام.


romangram.com | @romangram_com