#ارث_بابابزرگ_پارت_73
به صورتش نگاه کردم، با لبخند غمگینی داشت به میثم و میثاق نگاه می کرد، من هم نگاهم رو از مامان گرفتم و به اونها چشم دوختم، گفتم:
- تو همین چند روز فهمیدی؟
- نچ.
به صورت جدیش نگاه انداختم، نگاهش رو از اون دو تا برادر گرفت و رو به من گفت:
- تو همون برخورد اول.
حرف های طلعت به خاطرم اومد، گفتم:
- طلعت می گفت شب مهمون داریم.
لبخندی زد و گفت:
- ممنون که قبول کردی، خدا رو چه دیدی! شاید تو و میثم قسمت هم..
با تندی گفتم:
- مامان خواهش می کنم!
ساکت شد، گفتم:
- شما یه بار حرف هاتون و زدید نه؟ فقط یه ازدواج صوری.
مامان که فهمید ممکنه هر لحظه قاطی کنم و بزنم زیرش، دستهاش و بالا آورد و گفت:
- می دونم مینا جون! ولی یه موقع جلوی خانواده ی میثم یا حتی آقای سعیدی نگیا! این موضوع فقط بین ما سه نفره. و امشب می خوایم این موضوع رو به بقیه هم بگیم.
سرم رو تکون دادم، مامان گفت:
- برم به طلعت سر بزنم.
و با گفتن این جمله از من فاصله گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.
نا خواسته و کاملا بی هدف آهی کشیدم و دوباره به بیرون چشم دوختم، میثاق و میثم با لبخند پت و پهنی دست به سینه کنار هم ایستاده بودن و داشتن به من نگاه می کردن، نگاه متعجب من رو که دیدن جفتشون برام دست تکون دادن.
من هم که از این حرکتشون اصلا سردر نیاوردم شونه هام و بالا انداختم و از پنجره فاصله گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.
برای اولین بار بود که داشتم با بی میلی آرایش می کردم، به در اتاق ضربه خورد، بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم:
romangram.com | @romangram_com