#ارث_بابابزرگ_پارت_72

- نه.

- خداحافظ.

و منتظر خداحافظی من نشد. لبام رو جمع کردم و لبخند خبیث میثم رو از این کارش تو ذهنم تصور کردم. دستم رو مشت کردم و به سینه ام کوبیدم و رو به درِ بسته ی اتاقم گفتم:

- خدا ازتون نگذره که زندگی رو به کامم زهر کردین!

بعد با خودم زمزمه کردم:

- از کجا فهمید من می خوام سروش رو برسونم؟

خودم به خودم جواب دادم:

- حتما آقا عطا گفته دیگه! بعدش هم مطمئنا حضور مامان تو حیاط الکی نمی تونست باشه.

گوشیم رو روی تخت انداختم و لباس هام رو در آوردم و بالاخره رفتم حموم.

... رو به طلعت قابلمه های خورشت روی گاز رو اشاره کردم و گفتم:

- خبریه این همه تهیه دیدی؟

طلعت که مشغول سالاد درست کردن بود گفت:

- شهلا خانوم گفتن، امشب مهمون دارین.

متعجب گفتم:

- کیه؟ چرا من خبر ندارم پس!

طلعت لبخندی زد و گفت:

- آقای سعیدی.

حواسم به خنده ی طلعت موقع ادای این جمله بود! بیا! حتی طلعت هم فهمیده مادر ما چقدر ضایع عمل می کنه!

از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم پیش مامان، نزدیک پله ها بودم که چشمم خورد به پنجره ی بزرگ سالن، میثم و میثاق داشتن والیبال بازی می کردن، معلوم بود حواسشون به همه چیز هست الا بازیشون، یه بار توپ رو پرتاب می کردن، کلی با هم حرف می زدن و بعد دوباره ضربه ی بعدی، خبری از آقا محمد و نورا جون و مهبد نبود. رفتم پشت پنجره ایستادم و به جای پارک ماشین ها نگاه کردم، حدسم درست بود اونها بیرون رفته بودن ، چون یکی از ماشین هاشون نبود.

صدای مامان از پشت سرم باعث شد تکون بخورم، که گفت:

- به نظر خونواده ی شادی میان.


romangram.com | @romangram_com