#ارث_بابابزرگ_پارت_71
سروش با لحن متعجبی گفت:
- مگه تو خودت ازش نخواستی؟!
- نه!
سروش گفت:
- ولی میثم گفت تو بهش گفتی که نمی تونی بری و اون...
محکم گفتم:
- دروغ گفته. حالا بگو چی می گفت؟
سروش که دیگه خبری از شیطنت اول مکالمه توی لحنش نبود، گفت:
- هیچی، وقتی دو سه روز پیش مراسم هفت بابابزرگت دیدمش فکر می کردم از دماغ فیل افتاده ولی امروز خیلی گرم برخورد کرد!
با کنایه گفتم:
- تو هم که منتظری یکی باهات گرم برخورد کنه تا باهاش صمیمی بشی!
سروش عصبانی گفت:
- آره من هم که محبت ندیده!
متوجه شدم بهش برخورده، با لحن عصبی ادامه داد:
- واسه چی پسرعموت خواست من و ازت دور کنه؟ خبریه؟!
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- کل عمر آشنایی من و خونواده اش به یه هفته هم نمی رسه، چه خبری می خواد باشه آخه؟!
سروش ساکت شده بود، عمرا آدمی نبودم که بخوام ناز سروش رو بکشم. سعی کردم موضوع صحبت رو عوض کنم، گفتم:
- بابت ماشین ممنون. فکر نمی کردم اینقدر زود آماده بشه.
سروش با لحن خشک:
- خواهش می کنم.... کاری نداری؟
romangram.com | @romangram_com