#ارث_بابابزرگ_پارت_70

بعد یهو رو به من خیلی جدی گفت:

-وای به حالت مینا اگه یه بار دیگه بلایی به سر ماشین بیاری! یعنی این دفعه خودت و همراه ماشینت می فرستم صاف کاری.

و با قدم های بلند و محکم به سمت ساختمون رفت. میثاق روبروم قرار گرفت:

-حیف شد نه؟!

گفتم:

-چی؟....آها اینکه نتونستی مهندس و ببینی؟ آره حیف شد.

میثاق که معلوم بود حرصش گرفته دست به سینه شد و با کنایه گفت:

-اینکه صبحِ دو نفرتون رو همسر آینده ات به هم ریخت.

کثافت از قصد همسر رو با تاکید گفت، دندون هام و به هم فشار دادم، پوزخندی زد و به سمت ساختمون رفت، به رفتنش نگاه کردم و گفتم:

-حالت و می گیرم آقای برادر شوهر!....

... ده دقیقه ای گذشته بود و من توی اتاقم بدون اینکه مانتوم رو در بیارم روی تخت نشسته بودم و داشتم حرص می خوردم.

برای گوشیم پیام اومد، بازش کردم، سروش بود:

- چه پسر عموی باحالی داری!

سریع باهاش تماس گرفتم، بوق اول برداشت، قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:

- چی گفت؟

- به خدا حالم خوبه، نگرانم نباش!

خنده ام گرفت:

- سروش!

- جونم؟ چیه؟

با درموندگی گفتم:

- اذیت نکن بگو چی گفت؟ اصلا مگه به من نگفتی برسونمت پس چرا با اون رفتی؟


romangram.com | @romangram_com