#ارث_بابابزرگ_پارت_67

و خندید، از شدت خنده اش کم کرد و گفت:

- نمیای بریم بخوابیم؟

وقتی قیافه ی برافروخته ی من رو دید با خنده گفت:

- حالا نگفتم بیا پیش من بخواب که اونشکلی نگاه می کنی!

لبهام و با حرص روی هم فشار دادم و تا خواستم چیزی بگم با خنده گفت:

- شب بخیر عزیزم.

و انگشت هاش رو برام با حالت جلفی به نرمش درآورد و یهو زد زیر خنده و در حالی که غش غش می خندید به سمت ساختمون رفت، زیر لب گفتم:

- پسره ی روان پریش!

این انگار امشب یه چیزیش می شد. سرم رو بالا آرودم و به آسمون نگاه کردم و گفتم:

- خدایا خودت داری می بینی دیگه! خودت قضاوت کن الان پدربزرگه فوحش می خواد یا نه!

لبم رو گاز گرفتم و گفتم:

- خدایا ببخش، مرده اس و دستش از دو دنیا کوتاهه ولی آخه من هم گناه دارما!

پوفی کردم ونگاهم رو از آسمون گرفتم. از روی تاب بلند شدم و به سمت خونه رفتم.

حسابی عرق کرده بودم. شروع کردم به سرد کردن بدنم که دیدم آقا عطا از به سمت در رفت و در رو کامل باز کرد و لحظاتی بعد ماشین خوشکلم وارد حیاط شد. با هیجان به سمت ماشین دوئیدم و همزمان با نزدیک شدنم سروش از ماشین پیاده شد و با دیدن من هر دو دستش رو باز کرد و گفت:

-بدو بیا بغل عمو.

تو جام ایستادم و اول یه نگاه به آقا عطا انداختم که دیدم داره می خنده و در حال بستن در سرش رو تکون می ده، رو به سروش با حرص گفتم:

-تو آدم نمی شی؟

ابروهاش رو بالا برد و مثل بچه ها گفت:

-نچ.

اون قسمت از ماشین که بر اثر هنر نمایی سروش رفته بود داخل رو نگاه کردم و خیالم راحت شد که درست شده، رو به سروش گفتم:

-مرسی.


romangram.com | @romangram_com