#ارث_بابابزرگ_پارت_65

خلاصه چشمتون روز بد نبینه، یعنی کبودم کردن این دوتا! منظورم از این دو تا البته میثاق و مامانه!

....تاب تکونی خورد، میثم کنارم نشسته بود، تا بهش نگاه کردم، در حالی که نگاهش به روبرو بود گفت:

- به مامانت گفتم که قبول کردی.

گفتم:

- چیو؟

دست به سینه شد و گفت:

- ازدواج صوری رو.

پوزخندی زدم:

- هه، آخر عاقبت ما رو باش.

در حالی که خودم رو بغل کرده بودم شروع کردم با دستهام بازوهام و مالیدن. میثم بعد از لحظاتی سکوت رو شکست و گفت:

- بدنت خیلی درد می کنه؟

از حرکت ایستادم و گفتم:

- برادرت بازی رو با میدون جنگ اشتباه گرفته بود!

خندید:

- جو گیره.... والبته عصبانی.

به صورتش نگاه کردم و گفتم:

- چرا؟

- جوگیر چون یک عمر توسط مادرم تو گوشش خونده شده که پدر بزرگت دشمن ماست.

پوزخندی زد و ادامه داد:

- و عصبانی به این خاطر که ازش خواستم آزمایش DNA بده.

ابروهام خود به خود بالا رفت و گفتم:


romangram.com | @romangram_com