#ارث_بابابزرگ_پارت_62
دستم رو با شک بالا آوردم و به دستش رسوندم و ناخواسته لبخند کمرنگی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- هستم.
بند کفش هام رو بستم و زیر لب رو به میثاق گفتم:
-بچه پر رو!
و از جام بلند شدم. میثاق با تمام قدرت توپ والیبال بی زبونِ من و به زمین می کوبید و لبخند های حرص در آر می زد.
همین که نزدیک اون و میثم شدم. میثاق با خباثت تمام گفت:
-من و میثم، تو و بابا.
با چشم های گرد شده به آقا محمد که هم قدِ من بود نگاه کردم، چه یارکشی نابرابری!
تا خواستم حرفی بزنم میثم با صدای بلند خندید و گفت:
-من موافقم.
دست هام رو به کمرم زدم و گفتم:
-نه، جون من بیا و موافق نباش!
آقا محمد کنار من قرار گرفت و گفت:
-غصه نخور لوله اشون می کنیم.
با این حرفش شلیک خنده ی میثم و میثاق به هوا رفت، نفسم رو فوت کردم و با درموندگی گفتم:
-کاملا معلومه که ما برنده می شیم.
در عجبم از اعتماد به نفس آقا محمد، رو بهش با صدای آرومی گفتم:
-اگه اینقدر مطمئنید می خواین شرط بندی کنیم؟
آقا محمد نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
-بد فکری هم نیست.
و تا خواست رو به اون دو تا حرفی بزنه با هول گفتم:
romangram.com | @romangram_com