#ارث_بابابزرگ_پارت_61

چشم هام رو باز کردم و اون با خشم ادامه داد:

- و من زمانی می تونم اون ارث رو بگیرم که با تو ازدواج کنم.

و آروم زمزمه کردم:

- و در حین اینکه آزادمون گذاشتن حق انتخابی هم نداریم.

و توی دلم به این فکر می کردم که اگه از ارثم بگذرم چی! چشم هام رو بستم و توی یک ثانیه تصمیمم رو گرفتم. به میثم چشم دوختم و گفتم:

- حاضری به خاطر گرفتن سهممون با هم باشیم؟

با اینکه خودش این پیشنهاد رو به مادرم داده بود ولی چقدر گفتن این حرف سخت بود. نفسش رو با قدرت بیرون فرستاد و گفت:

- از کجا معلوم این هم یه بازی نباشه!

درمونده سرم رو تکون دادم وگفتم:

- واقعا نمی دونم.

و سرم رو پایین انداختم. بعد از چند ثانیه دستی رو جلوی صورتم دیدم، سرم رو متعجب بالا آوردم. میثم دستش رو به سمت من دراز کرده بود. نگاهش خالی از هر گونه خشمی بود.

سوالی نگاهش کردم، با لبخندی ادامه داد:

- چه اشکالی داره ما هم بازی کنیم؟

چشم هام رو باریک کردم. میثم ادامه داد:

- یعنی وکیل پدر بزرگت این قدر آدم وفاداریه که بعد از مرگش هم به فکر اموال و وصیت نامه باشه؟

گفتم:

- یعنی سعیدی قصد دودره کردن داره؟

میثم پوزخندی زد و گفت:

- شاید هم داره از جایی کنترل می شه!

تا خواستم حرفی بزنم دستش رو تکون داد و گفت:

- فقط یه حدسه! هستی؟


romangram.com | @romangram_com