#ارث_بابابزرگ_پارت_60

چشم های میثم از تعجب درشت شد. به سمت خونه دوئیدم، همزمان با رسیدن من به در سالن، در باز شد و میثاق و مهبد جلوی در قرار گرفتن. از بینشون با خشونت رد شدم و به هر دو غیر ارادی تنه زدم. زن عمو با دیدن صورت بر افروخته من گفت:

- چیزی شده مینا جون؟

از پله ها بالا دوئیدم. صدای میثم می اومد که به اونها گفت:

- شما برین بیرون ما هم الان میایم.

از جلوی در اتاق خودم هم گذشتم و باز هم بالا رفتم، روی آخرین پله که جلوی اتاق آقا جون بود، ضعف کردم و همون جا نشستم.

دیگه صدایی از پایین نمی اومد جز صدای میثم:

- مینا؟ باز با مادرت دعوا کردی؟ اگه در مورد منه، حرف های من به مادرت فقط یک پیشنهاده.

من از اینجا می دیدمش که جلوی در اتاق من ایستاد. با لحن شل و صدای فوق العاده آرومی گفتم:

- اینجام.

بر خلاف انتظارم شنید. سرش رو به سمت بالا کرد و من رو روی پله آخر دید. آروم و قدم به قدم به سمت من می اومد. اخم کرده بودم. لبم رو با زبونم خیس کردم و گفتم:

- رو دست خوردم.

اخم کرد و گفت:

- از کی؟

چشم هام پر از اشک شد و گفتم:

- خوش به حالت که اگه پدر واقعیت نبود...

بغضم اجازه صحبت بهم نداد. توی دلم ادامه اش رو گفتم:

- حداقل بعدش کسی اومد که تو و مادرت بی پناه نباشین.

دوسه تا پله مونده بود به من برسه که ایستاد. نگاهم روبه فضای سالن دوخته بودم. چند تانفس عمیق کشیدم و گفتم:

- قرار بود اموال آقا جون بین من و بچه ی عمو حمید به دوقسمت مساوی تقسیم بشه. من باید مطمئن می شدم که عمو حمید واقعا بچه ای داشته یا نه.

نگاهم رو به صورتش دوختم، به صورتی که حالا اخم عمیقی مهمونش شده بود. چشم هام رو بستم و گفتم:

- حالا مطمئن شدم. ولی زمانی می تونم از ارثم استفاده کنم که تو ارثت رو بگیری.


romangram.com | @romangram_com